یه شعر زیبا برای آریای عزیزم
حالا که اینها را مینویسم یک سال بزرگتر شده ای
این را از دستهایت فهمیده ام، صبحها که به مدرسه میرویم.
این را از گفتگوهای هر روزه مان فهمیده ام. تو با هزا...ر سوالِ عجیب ، من با هزار جوابِ عجیب تر
این را از دویدنت فهمیدهام ، روزهایی که کم میآورم برای رسیدن بهِ رویای قشنگِ کودکی هات
خوشبختی همین است که از منظومه ی شمسی شروع میکنیم و به اینکه بچه از کجا میآید میرسیم.
خوشبختی همین است که ناخن کوچک پایت را کوتاه میکنم و تو طوری نگاهم میکنی، انگار به ماهر ترین پزشک دنیا.
همین که شب به شب در آغوشِ هم جا می گیریم و پا به پایِ یک پلنگ به سادگی دنیای صورتی مان می خندیم
خوشبختی همین است که من کنار مشقهای تو می خوابم ، تو کنارِ شعرهای من
همین که خودت را در برقِ چشمان من قهرمان میبینی
همین که خودم را در قهرِ چشمانِ تو ، باز مهربان می بینم
همین که سرت را در آغوشِ کسی پنهان کنی که سرش را میان موهای سیاهِ سیاهِ تو پنهان میکند تا سینه اش را از عشق پر کند
خوشبختی یعنی همین چند خط .... برای روزهایی که دستت برای دستانِ من خیلی بزرگتر از حالا شده اند
نیکی فیروزکوهی
تقذیم به تو اریا جونم.........دوست دارم مامانی