آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

آریا مامان و بابا

تولد نه سالگی

عزیزم داره میاد

آرياي عزيزم 30 يعني دو روز ديگه مياي تو بغلم...................... از شادي نمي دونم بايد چه كنم عزيز دلم مشتاق ديدار ام اميدوار كه سالم بياي تو بغل من و بابا................ بابا هم منتظر اين 4شنبه اهورايي است ماماني...............
27 آذر 1390

انتظار

سلام پسر گلم خوبی مامانی........................................هر روز داری بزرگتر میشی و مامان این و حس میکنه......................شب ها سختم که بخوابم دیگه خوابیدن سخت شده ................ همش نگران ام پسر گلو اون تو له نشه................................ تو هم که مامان سحر خیزی زودی بیدار میشی و ورجه وورجه میکنی................... این دو ماه بگذره و تو بیای تو آغوش مامان دیگه خیالم راحت میشه .............. نه تنها من بابایی هم دوست داره زودتر تو رو ببینه .................... هر دو مون دوستت داریم عزیزم با یه عشقی برات خرید میکنیم ................... حالا مامان شهین و ندیدی.................... اون که مامانی یا داره می خره یا می بافه یا می ...
1 آبان 1390

بدون عنوان

آریای مامان انتظار سخت شده خیلی . هر روز آرزو میکنم این دو ماه هم بگذره ............... دارم کم کم سنگین میشم...............یعنی عزیز دل مامان بزرگتر میشه................................. و من بی صبرانه منتظر دیدارم مامانی........................ هر شب من و بابایی میریم تو اتاقت و به وسایلت دست می زنیم. گاهی اوقات هواپیما خوشگلت و بر می داریم جای تو با هم بازی میکنیم......................... لباسات و بررسی می کنیم................خلاصه مامان جان دنیایی داریم................. خیلی شیرین خیلی شیرین.......................................... ...
20 مهر 1390

بدون عنوان

سلام پسر گلم آریای من چطوری عزیزممممممممممممممممممممممممم پسرم 2 ماه دیگه تا دیدار تو نموده امیدوارم این دو ماه هم به خیر بگذره................ و من عزیز دل ام و تو آغوش بگیرم آریای مامان ، 5 شنبه گذشته 14 ام وسایلت و آوردند تخت و کمد نمی دونی من و بابایییییییی چقدر ذوق کردیم همه وسایل هات توش چیدییم. روز جمعه هم مامان شهین و دایی محمد(خان دایی) کلی اسباب بازی و لباس برات آوردند تا اتاقت و کامل کنند بعد که اونا رفتند من و بابا کلی باهاشون بازی کردیم جات خالییییییییییییییییی بود خلاصه این که اون اتاق فقط تو رو نداره مامان جان فقط جای تو خالی....................... امیدوارم که صحیح و سالم بیای تو آغوش من و بابا ...........................
17 مهر 1390

بدون عنوان

سلامممممممممممممممممممممممممممم مامانی آریای عزیزم بلاخره ما رفتیم تو خونه جدید اتاق تو معلوم شد  حالا دیگه منتظریم تخت و کمدت و بیارن .................... تا یواش یواش اتاق قشنگت و بچینیممممممممم این روزا خیلی شیطون شدیییییییییییی مامان همش داری بازی میکنی ..............فکر کنم تو هم خیلی خوشحالیییییییییییییییییی.................... آریا جونم من و باباییییییییی و مامان شهین ...خاله نسرین ، خاله مینا، دایی محمد، آقاجون کلی چیزهای خوشگل برات خریدیم که بیای ببینی شاهد خوشتتتتتتتتتتتتتت اومد من و باباییییییییییییییییییییییی عاشقتیممم.....................................................دوست دارم گلم مشتاق دیدارررر...
23 شهريور 1390

انتطار

سلام مامان جان................. تقریبا ٥ ماه از این انتظار زیبا گذشت همه بی صبرانه منتطر دیدار تو اییم مامان من و بابایی رفتیم برات تخت و کمد سفارش دادیم مامان شهین کلی لباس های خوشگل برات خریده خلاصه مامان همه در انتظارییییییییییییییییم دوست دارممممم ...
31 مرداد 1390

بدون عنوان

  به دست مرحمت یارم در امیدواران زد برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد گره بگشود از ابرو و بر دل​های یاران زد که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد که جود بی​دریغش خنده بر ابر بهاران زد زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست ...
23 مرداد 1390

انتظار

سلام کوچولوی من.............. چطوری مامان دو روز خیلی بی حوصله ام مامانی دست خودم نسیت..... ٤ ماه از این ٩ ماه انتظار زیبا گذشته و من بی صبرانه در انتظار ورود تو ام امروز بی حوصله بودم مامانی .......... حساب بابایی و اذیت کردم اون هم فقط سکوت کرد................ از روش خجالت میکشم....................حوصله کار نداشتم........رفتم یکم تو اینترنت گشت و گذار کردم ... یه وب دیدم که یک مامان منتظر هر روز برای فرشته کوچولوش مطلب میذاره با خودم گفتم چرا من برای عزیزم مطلب نذارم و باهاش حرف نزنم.................. شاید حالم بهتر بشششه کوچولوی قشنگم در انتظا دیدارت ام ولی هنوز هیچ کار نکردمممممممممممممممممم آخه بابایی وقت نداره شاید یه دلیل دلتنگی ا...
4 مرداد 1390